¸.•**•♥•° ❤lowe❤°•♥•**•.¸

❤❤

داستان کوتاه : دو بیگانه

183

.

مرد نگاهش را از لای درنیمه باز به سوی همسرش،که با حساسیت خاصی داشت ناخن هایش را لاک می زد چرخاندوبا صدای پرحجمی غرونلند کنان گفت:نگفتم این پسره داره مجنون می شه؟نمی فهمم به کی رفته…
زن بی آنکه چشم از ناخن هایش بردارد گفت:مجنون نگو،بگو امل.چه می دونم چش شده.یه مرتبه کارای ترسناک می کنه

برای مطالعه بیش تر به ادامه مطلب بروید

183

.

مرد نگاهش را از لای درنیمه باز به سوی همسرش،که با حساسیت خاصی داشت ناخن هایش را لاک می زد چرخاندوبا صدای پرحجمی غرونلند کنان گفت:نگفتم این پسره داره مجنون می شه؟نمی فهمم به کی رفته…
زن بی آنکه چشم از ناخن هایش بردارد گفت:مجنون نگو،بگو امل.چه می دونم چش شده.یه مرتبه کارای ترسناک می کنه

.

.

من که دیگه نمی فهممش.انگار نه انگار یه جوونه!شده عین…چی بگم بابا.بزار به کارم برسم.پارتی منیژه جون داره شروع میشه اونوقت من هنوز آماده نشدم.این بارونم که که تمومی نداره.
مرد روی کاناپه لم دادوگفت:واقعا مرده شور این زندگی رو ببرن.واسه جور کردن یه شیشه اش باید حسابی دزد وپلیس بازی کنیم.اینم از تنها پسرمون که پاک زده به سرش.دیگه نمیشه تحمل کرد.اه مرده شور این بارون رو ببرن که یه ریز داره می باره.
زن نگاهی از زیر ابرو به مرد کرد وگفت:هنوز آدم نشدی.واسه مهاجرت به کانادا حاضر نیستی کاری کنی.حالا برو سگدو بزن واسه شیشه که مصرف یه روز دوتامونم نیست.اصلا توفهمیدی دیروز واسه چندتا تار مو،جلوی ماشینم رو گرفتن/می فهمی؟کافی بود ازم آزمایش الکل بگیرن،مصیبت شلاقش یه طرف،باطل شدن گواهینامه هم یه طرف.
زن این بار با لحنی ملتمسانه گفت:کیانوش!از خر شیطون بیا پایین.یه کاری واسه رفتن از این مملکت بکن،من دارم حروم می شم…


مانی از لای در نیمه باز جز زمزمه ی پدر ومادرش چیزی نمی شنید،اما صدای آرام وپیاپی قطرات باران را خوب می شنید.ازپس پنجره نور ملایمی که از لابه لای قطرات باران به درون اتاق می تابید روی جانماز سپیدش پهن شده بودوبوی خوشی به مشامش می خورد.سجده شکری رفت وبعد حس کرد درونش پر از شمیم یاس های باران خورده شد.لبخندی زد بی آنکه اراده کند.
انگار کسی زیر باران بود که صدایش می کرد……..

[ بازدید : 665 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 22 آبان 1393 ] 2:26 ] [ Admin ]

[ ]